اردستان رفتیم. آفتاب حسابی بالا آمده بود. هوا سوز عجیبی داشت. رفتیم داخل شهر اردستان خیلی کوچک تر و محقر تر از تصوراتم یا حتی اسمش بود. کوچه ها و خیابانها شدیدا خلوت و بی روح بود و غیر از یک قصابی که گوشت با سوبسید(یارانه) میفروخت جلوی هیچ مغازه ای آدمی ناایستاده بود. ترمز زدیم و حامد برای خرید نان پیاده شد. پیرزنی چروکیده نزدیک ماشین شد. ازمان میخواست تا خانه اش ببریمش، ما به ذهنیت بدگمان خود فکر کردیم گداست و پول نشانش دادیم. پیرزن هم به طبع زرنگی و تجربه زندگانی اش 5هزار تومانی را گرفت و سوار ماشین هم شد. تا نزدیک خانه رساندیمش بعد جایی نزدیک کلانتری و در بلوار ورودی شهر عدسی خوردیم و رویش هم یک چای به درد بخور. از قم و کاشان بی چشم داشتی گذشته بویدم و اردستان هم طعمه دندان گیری برایمان نداشت. تا اینجا مجموعا سه عکس با دوربین و یک عکس با موبایلم گرفته بودم و جز آن پیرزن متمارض که بنظرم صورتش نشان میداد در جوانی از خیلی ها دلبری کرده. چیز دیگری گیرمان نیامد.
ظفرقند و پمپ بنزین اش قرار کردیم راه های فرعی را برویم. یک قرار دیگر هم با خودم گذاشتم که به هر پمپ بنزین بین راهی رسیدیم، بروم دستشویی اش را امتحان کنم و برای خودم رَنک بندی کنم.
فاران و
سناباد و
کیچی و
علون آباد یه دوجین آباد دیگر را رد کردیم. از آن جاده که حتی توی روزهای آخر هفته و تعطیلات هم ساعتی یکی دوماشین بیشتر درشان تردد میکند. بعد از یک گردنه نه چندان مرتفع به یک عمارت و سرآب رسیدیم. یک قنات که از چند صدمتر آنطرف تر کنده بودندو کنار چشمه اش سرا و خانه ای علم کرده بودند. یک مقر فرماندهی یک سیوان *پیشرفته که نشان از تمول و تکبر مالک اش داشت. هرچند بنا از دوران اوج و شکوه اش فاصله داشت .پایین عمارت و استخر پر از آبش ردیف درختان گردو و بادام بود. برای من که اصالتا فراهانی ام روستا آبا و اجدادی ام به همین سبک قنات و کهریز آبرسانی میشود درک اهمیت همچین فضایی برایم راحت بود. مردم حاشیه کویر آب برایشان از هرچیز دیگری با اهمیت تر است. آنکه آب دارد باغ دارد.آنکه باغ دارد ملک کشاورزی هم میتواند داشته باشد. چرا که از سهم آب باغش میتواند استفاده کند. آنکه باغ دارد درخت دارد آنکه درخت دارد. زیشه دارد. حق دارد. زور دارد. میتواند زور بگوید. می تواند بگوید اینجا چیکار میکنی. ولو آنجا باغش هم نباشد. جایی در مسیر باغش باشد. اما اینجا کسی از ما نپرسید چه کار دارید. نمیگفت داخل ملک و باغ من چه میکنی چون که باغ ، باغ بی برگی بود. فصل کرسی خوابی بود. درخت های گردو به آفت کِرم خراط نشسته بودند و بادام های توی باد سرد می جنبیدند.
کوهپایه.از پمپ بنزین ظفرقند به این ور من پشت فرمان بودم و آنجا که بعداز
تودشک پیمان فرمان داد که باید بپیچی به راست ظن ام برد که آن همه مهملی که برای جاده و هویت نوشتم آنقدر ها هم الله بختکی و انتخاب در لحظه نبوده. حکایت به نوعی حکایت کنده شدن بیستون به عشق و بردن شهرت اش توسط فرهاد میمانست. اما از این اتفاق راضی بودیم.
جشوقان یک روستا نبود. بیشتر به موزه ای می مانست یا دمو یک گیم کامپیوتری اول شخص . بنظرم روستا بود اما تمیز بود به نظر مدرن می آمد اما چشمه داشت و کوچه های باریک و آشتی کنان. روستا یک مسجد جامع بزرگ داشت. همین کافی بود که بفهمی که اهالی روستا از متدین بوده اند. چرا که مسجد خیلی آینده نگرانه و بزرگ ساخته شده بود. مثل دژ عظیمی بود در میدان اصلی روستا که بر پایین دست مشرف بود. کنار چشمه ساخته شده بود دلیل اش هم پیدا بوده که در عزا و عروسی آب کشیدن راحت باشد. از هم جا امکان دسترسی داشته باشد و مرکزیت روستا باشد. اقتصاد روستا غیر از کشاورزی و دام پروری بر فرشبافی و نقشه کشی فرش یگذشت. دوست داشتم فرصتی دست میداد و قالیباف خانه ای را هم میدیدم.
چیرمان رسیدیم و مسجدش، مسجد همان مسجد بود چرا که کنار چشمه روستا بود اما در ساخت قدیمی اش دست برده بودند. به خیالی مدرن و درستش کرده بودند اما این مساجد را نباید به روز کرد. در آلومینیومی بیشتر شبیه فحش است تا مدرن سازی. طاق ضربی و درب چوبی و کنگره سازی مسجد جشوقان گواه نوعی اعتبار بود که در اولین نگاه جذبت میکرد . بقیه راه را با پرس جو از دو سه عابر و دیدن چند مرغداری و کوشک و خانه متروک گذرانیم تا جاده خراب را مجددا به جاده نائین رساندیم. اما ماشینمان تاب جاده اصلی را نداشت و 5 کیلومتر جلوتر به سمت
ورزنه پیچیدیم. یک ساعت بعد توی سکوت جاده و سایه کوتاه دکل های فشار قوی به ورزنه رسیدیم. اسم ورزنه مرا یاد کشاورزهای بی آب می اندازد. یاد عصبیت یاد دعوا بر سر آب و لوله های ترکیده. سیمای شهر در ورود هم بر این تفکر صحه گذاشت. زاینده رود بی آب، بوی لای و لجن و اب گندیده. اما مردم شهر خوش برخورد بودند. عصبی نبودند. گوجه و تخم مرغ خریدیم و املت خوردیم. املت درست و حسابی بعدش کنار زاینده رود بی اب قدم زدیم.پانزده روزی است که آب زاینده رود باز شده و اصفهان اب دارد اما گویا مردم ورزنه دیگر زانیده رود آبی را تجربه نخواهند کرد.در سکوت شهر را ترک کردیم قبل از افتادن به جاده و در مسیر رمل های شنی جا به جا تابلو گاو چاه و شتر آسیاب را میدیدم . حامد که بلد تر از ما بود ما را به یکی از گاوچاه های قدیمی رساند. قصه گاوچاه قصه نیاز و خلق است. یک فرآیند بویم حل مسئله که حالا اگر چه نیست اما ارائه ایده ناب اش هنوز برای آن اهالی نان دارد.
اینجا بخوانید
ایزدخواست بودیم. میخواستیم شب را آباده بمانیم. حقیقت به
آباده فکر نکرده بودیم. به فکر محل اقامت هم نبودم. چند دقیقه ای خوابم برده بود. بیدار که شدم تنها توی ماشین بودم. از ورزنه به بعد حامد پشت فرمان بود. بچه ها رفته بودند آسمان شب را تماشا کنند. شب کویری و پر ستاره بود. آن درس مسیر یابی در شب که در دوران خدمت یاد گرفته بودم به لعنت شیطان هم نمی ارزید چون آنقدر ستاره میدیدم که دست کم سه تا دُب اکبر در آسمان پیدا کردم و 4 تا ستاره قطبی. بیخیال مسیر یابی ام شدم و بعد از یک چای سرپایی همراه با سوز اضافی که به لرزه انداخته بودمان دوباره راه افتادیم. حوالی نُه شب رسیدیم آباده. چندتا مسافرخانه و اقامت گاه سر زدیم. بچه ها راضی نبودند. دست آخر ادرس مسجدی را گرفتیم به اسم مسجد اما رضا در کمربندی آباده. مسجد در حال ساخت بود و گوش تا گوش حیاط اش اتاق های کوچک پنج در چهار بود . متولی را یافتیم. بهش گفتیم مسافریم. اول مکثی کرد و بعد ازمان پرسید مُجردید. نگاهمان پاسخ میداد که " تو غیر از این فکر میکنی؟" بعد گفت شبی سی تومان است هزینه مسجد و اب و برق و گاز ، ان یکی اتاق را هم بروید. که از بقیه اتاق ها دورتر و به درب دوم مسجد نزدیک بود. منطقش این بود که خب مجرد اند آنجا برایشان بهتر است . سر و صدا نداشتیم . شام از کبابی کنار مسجد خریدیم . خوردیم و بلافاصله توی کیسه خوابهایمان وار رفتیم.اتاق کوچک بود اما بخاری دیواری اش الو میکرد و حسابی گرم بود.
درباره این سایت